از یاد رفته گان

وبی برای نسل جوان

از یاد رفته گان

وبی برای نسل جوان

آیا دین اجل و پایان دارد؟

ادامه مطالب قبلی 

 

حکما قاعدهاى دارند، مىگویند: «القسر لا یدوم» یعنى یک امر غیر طبیعى دوام پیدا نمىکند، هر جریانى که غیر طبیعى باشد باقى نمىماند و تنها جریانى که طبیعى باشد قابل دوام است.مفهوم مخالف این سخن این است که جریانهاى طبیعى قابل دوام است، امکان بقاء دارد، ولى جریانهاى غیر طبیعى امکان دوام ندارد.

علیهذا اگر دین بخواهد در این دنیا باقى بماند باید داراى یکى از این دو خاصیتى که عرض کردم بوده باشد: یا باید در نهاد بشر جاى داشته باشد، در ژرفناى فطرت جا داشته باشد، یعنى خود در درون بشر به صورت یک خواستهاى باشد، که البته در آن صورت تا بشر در دنیاست باقى خواهد بود، و یا لا اقل اگر خودش خواسته طبیعى بشر نیست، باید وسیله باشد، باید تامین کننده خواسته یا خواستههاى دیگر بشر باشد، اما این هم به تنهایى کافى نیست، باید آنچنان وسیله تامین کنندهاى باشد که چیز دیگرى هم نتواند جاى او را بگیرد، یعنى باید چنین فرض کنیم که بشر یک

 

رشته احتیاجات دارد که آن احتیاجات را فقط دین تامین مىکند، چیز دیگرى غیر از دین و مذهب قادر نیست آن احتیاجات را تامین کند، و الا اگر چیزى در این دنیا پیدا شد که توانست مثل دین یا بهتر از دین آن حاجت و آن خواسته را که دین تامین مىکرده است تامین کند، آنوقت دین از میان مىرود، خصوصا اگر بهتر از دین هم تامین کند.

در پیشرفت تمدن چقدر چیزهاست که به چشم خودمان مىبینیم زود به زود عوض مىشود، یک چیزى مىآید و فورا جاى آن را مىگیرد.یک مثال محسوس عرض کنم، خیلى ساده: تا چند سال پیش همه ما جوراب نخى مىپوشیدیم، یکمرتبه این جورابهاى نایلونى آمد.تا آمد بلادرنگ جورابهاى نخى از بین رفت و حتى کاسبها و آن کسانى که کارشان و شغلشان کار جوراب نخى فروشى بود اگر به کار دیگرى تغییر شغل ندادند همه از بین رفتند، چون بشر عاشق چشم و ابروى جوراب نخى نیست، جوراب مىپوشد براى اینکه جوراب داشته باشد، پوششى براى پا داشته باشد، مىخواهد دوام داشته باشد، قشنگ و زیبا باشد، لطیف باشد، وقتى یک چیزى آمد که دوامش از این بهتر و خودش هم لطیفتر و صرفهاش نیز بیشتر است، این باید برود دنبال کارش زیرا زمانى خواستههاى بشر را تامین مىکرد و تا آن زمان هم جا داشت، حالا چیز دیگرى پیدا شده که آن خواسته را خیلى بهتر از آن تامین مىکند.

چگونه است که وقتى چراغ برق آمد چراغ موشى را باید از سرویس خارج کرد؟صنار هم آن را نمىخرند؟بشر چراغ موشى را براى چکار مىخواست؟آن را براى حاجتى مىخواست.چراغ برق آمد، هم نورش از آن بهتر بود و هم دود نمىکرد، پس دیگر چراغ اولى را مىاندازد دور، باید برود، چون خواستهاى را که او تامین مىکرد برق خیلى بهتر از آن تامین مىکند.

اما اگر چیزى باشد که در اجتماع بشر آنچنان مقام و موقعیتى داشته باشد که هیچ چیز دیگر قادر نباشد جاى آن را بگیرد، آن خواستهاى را که او تامین مىکند، هنرى که او دارد، کارى که او دارد، هیچ چیز دیگر نتواند کار او را انجام دهد، نتواند هنر او را داشته باشد، ناچار باقى مىماند.

شما در این شرکت نفتخودتان اگر در جایى کارگرى داشته باشید و کارگرى بهتر از او پیدا کنید، خیلى دلتان مىخواهد آن کارگر اول خودش استعفا داده کنار رود و آن کسى که بهتر است بیاید جاى او را بگیرد، اما اگر کارگر اولى هنر

 

منحصر به فردى داشته باشد امکان ندارد بگذارید برود، نازش را مىکشید و نگهش مىدارید.

پس دین اگر بخواهد باقى باشد یا باید خودش جزو خواستههاى بشر باشد، یا باید تامین کننده خواستههاى بشر باشد آن هم بدین شکل که تامین کننده منحصر به فرد باشد.

اتفاقا دین هر دو خاصیت را دارد، یعنى هم جزو نهاد بشر است، جزو خواستههاى فطرى و عاطفى بشر است و هم از لحاظ تامین حوائج و خواستههاى بشرى مقامى را دارد که جانشین ندارد و اگر تحلیل کنیم معلوم مىشود اصلا امکان ندارد چیز دیگرى جایش را بگیرد.

فطرى بودن دین

قرآن راجع به قسمت اول که دین را خدا در نهاد بشر قرار داده این طور مىفرماید: فاقم وجهک للدین حنیفا فطرة الله التی فطر الناس علیها (1) .

توجه خویش را به سوى دین حقگرایانه پایدار و استوار کن.همانا این فطرة الله را که همه مردم را بر آن آفریده، نگهدار.

على(علیه السلام)نیز انبیاء را این طور تعریف مىکند: «خدا انبیاء را یکى پس از دیگرى فرستاد تا اینکه وفاى آن پیمانى را که در نهاد بشر با دستخلقت بسته شده از مردم بخواهند، از مردم بخواهند به آن پیمانى که با زبان بسته نشده و روى کاغذ نیامده بلکه روى صفحه دل آمده، روى عمق ذات و فطرت آمده، قلم خلقت او را در سر ضمیر، در اعماق شعور باطن بشر نوشته است، به آن پیمان باوفا باشند» (2) .

غرضم استشهاد نبود که از راه استشهاد به قرآن مدعاى خود را اثبات کرده باشم

..............................................................
1.روم/30.
2.نهج البلاغه، خطبه اول.

ادامه دارد

 

دین شناسی

آیا دین اجل و پایان دارد؟

کتاب: مجموعه آثار ج 3

نویسنده: استاد شهید مطهری

من امشب مىخواهم در جواب یک سؤال بحث کنم.آن سؤال این است: این دنیاى ما دنیاى تغییر و تحول است.در این دنیا و از این امورى که ما به چشم خود مىبینیم، هیچ چیزى نیست که براى همیشه باقى بماند، همه چیز عوض مىشود، کهنه مىشود، برچیده مىشود، دوران عمرش منقضى مىشود و به نهایت مىرسد، آیا دین نیز همین طور است؟آیا دین در تاریخ بشر دوره بخصوصى دارد که اگر آن دوره بخصوص گذشت، دین هم حتما و به حکم «جبر» باید برود و جاى خود را به چیز دیگرى بدهد؟یا اینطور نیست؟براى همیشه در میان مردم باقى خواهد بود، هر اندازه

علیه دین نهضت و قیام بشود باز دین به شکل دیگر ظاهر مىشود.

اینکه عرض کردم «به شکل دیگر» مقصودم این است که بعد از مدت موقتى دوباره باز مىگردد، رفتنى نیست.

ویل دورانت که شخصا لا دین است، در کتاب درسهاى تاریخ ضمن بحث درباره «تاریخ و دین» با نوعى عصبانیت مىگوید: «دین صد جان دارد، هر چیزى اگر یک بار میرانده شود براى همیشه مىمیرد مگر دین که اگر صد نوبت میرانده شود باز زنده مىشود» (1) .این را که «دین مردنى نیست» مىخواهم بر پایه علمى براى شما بیان کنم که طبق قانون طبیعت چه چیز در دنیا از میان رفتنى است و چه چیز براى همیشه باقى خواهد ماند.البته نمىخواهم راجع به اشیاء خارج از اجتماع بشر صحبتى کرده باشم، بحثم فعلا راجع به پدیدههاى اجتماعى است، راجع به آن چیزهایى است که در زندگى اجتماعى ما هست، ببینیم طبق قانون خلقت چه چیزهایى براى همیشه باقى خواهد ماند و چه چیزهایى از میان مىروند و زمان آنها را فرسوده و کهنه مىکند.

معیار جاودانگیها

پدیدههاى اجتماعى در مدتى که باقى هستند حتما باید با خواستههاى بشر تطبیق کنند، به این معنى که یا خود آن پدیدهها خواسته بشر باشند و یا تامین کننده خواستههاى بشر بوده باشند، یعنى یا باید بشر خود آنها را بخواهد، از عمق غریزه و فطرتش آنها را بخواهد، و یا باید از امورى باشند که و لو اینکه انسان از عمق غریزه آنها را نمىخواهد و خودشان مطلوب طبیعت بشر و هدف تمایلات بشر نیستند اما وسیله مىباشند یعنى وسیله تامین خواستههاى اولیه بشر مىباشند و حاجتهاى او را بر مىآورند.

در میان خواستههاى بشر باز دو جور خواسته داریم: خواستههاى طبیعى و خواستههاى غیر طبیعى، یعنى اعتیادى. خواستههاى طبیعى آن چیزهایى است که ناشى از ساختمان طبیعى بشر است، یک سلسله امور است که هر بشرى به موجب آنکه بشر استخواهان آنهاست، و رمز آنها را هم هنوز کسى مدعى نشده که کشف

..............................................................
1.درسهاى تاریخ، بخش دین و تاریخ/ص 66.

 

کرده است.مثلا بشر علاقمند به تحقیق و کاوش علمى است، همچنین به مظاهر جمال و زیبایى علاقه دارد، به تشکیل کانون خانوادگى و تولید نسل با همه زحمتها و مرارتهایش علاقمند است، به همدردى و خدمت به همنوع علاقمند است.اما چرا بشر علاقمند به تحقیق است؟این حس کاوش و حقیقت جویى چیست؟چرا بشر علاقمند به جمال و زیبایى است؟چرا وقتى مجلس جشنى مثل این مجلس ترتیب داده مىشود هم هیئت مدیره آن جشن و هم حضار، از اینکه وضع سالن مرتب و مزین باشد خوششان مىآید و لذت مىبرند؟چرا به تشکیل کانون خانوادگى علاقمند است؟چرا در انسان حس همدردى و ترحم نسبت به دیگران وجود دارد؟اینها یک سلسله سؤالاتى است که وجود دارد.ما خواه جواب این «چرا» ها را بدهیم و خواه نتوانیم بدهیم چیزى که براى ما قابل تردید نیست این است که این خواستهها طبیعى است.

غیر از این خواستههاى طبیعى احیانا یک سلسله خواستههاى دیگرى هم در میان بسیارى از افراد بشر هست که «اعتیادات» نامیده مىشوند.اعتیادات قابل ترک دادن و عوض کردن است.اکثریت قریب به اتفاق - شاید بیش از صدى 99 و یا هزارى 999 - مردم عادت به چاى دارند، عده کثیرى به سیگار عادت دارند و از آنها کمتر به مشروب و تریاک عادت دارند، از آنها کمتر به هروئین عادت دارند.اینها کم کم به صورت خواسته در مىآید و انسان به همان اندازه که یک امر طبیعى را مىخواهد، این امرى را هم که طبیعت ثانوى او شده است، مىخواهد اما این خواستهها مصنوعى است لذا قابل ترک دادن است، قابل این است که این فرد را به طورى که به کلى آن کار را فراموش کند، ترک دهند، یا نسل آینده را طورى تربیت کنیم که اساسا فکر این چیزها را هم نکند.

اما امور طبیعى اینطور نیست، قابل ترک دادن نیست، جلوى یک نسل را اگر بگیریم نسل بعدى خودش به دنبال او مىرود. به عنوان مثال: در اوائل کمونیسم، تنها موضوع اشتراک مال مطرح نبود، موضوع از میان رفتن اصول خانوادگى هم در بین بود تحت عنوان اینکه «اختصاص» هر جا که باشد سبب بدبختى بشر است، چه به صورت مالکیت مال و ثروت و چه به صورت اختصاص زن و شوهرى.ولى این موضوع نتوانست در دنیا جایى براى خودش باز کند، چرا؟براى اینکه علاقه به تشکیل خانواده علاقه فطرى است، یعنى هر فردى در طبقه خودش

مایل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش داشته باشد براى اینکه فرزندى که از این زن پیدا مىکند فرزند خود او باشد، یعنى علاقه به فرزند، علاقه به اینکه وجودش در نسلش ادامه پیدا کند، یک علاقه فطرى است، انسان فرزند را امتداد وجود خود مىداند، گویى انسان با داشتن فرزند، وجود خود را باقى مىپندارد، وقتى فرزند ندارد خودش را منقطع و بریده فرض مىکند، همچنانکه انسان مىخواهد با گذشته خودش نیز ارتباط داشته باشد، مىخواهد پدر خودش را بشناسد، تبار خودش را بشناسد.بشر نمىتواند اینطور زندگى کند که نداند از لحاظ نسلى از کجا آمده است؟از کدام مادر؟از کدام پدر؟و همچنین نمىتواند طورى زندگى کند که نفهمد چگونه و به چه شکلى وجودش امتداد پیدا مىکند و از این افرادى که بعد به وجود آمدهاند کدامیک از اینها فرزند اویند؟ نه، اینها بر خلاف خواسته طبیعى بشر است، لهذا دنیا دیگر زیر بار این حرف نرفت، این حرف مسکوت ماند.یک بار در دو هزار و سیصد سال پیش افلاطون این پیشنهاد را کرد منتها براى یک طبقه نه عموم طبقات(طبقه حاکمان فیلسوف و فیلسوفان حاکم)و آن را تنها راه جلوگیرى از سوء استفادهها تشخیص داده بود، اما بعد خود افلاطون از این پیشنهاد خود پشیمان شد، بعد در قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم دوباره این پیشنهاد شد و این بار نیز بشر آن را قبول نکرد، چرا؟چون بر خلاف طبیعت است.

 

ادامه دارد